معنی زهر سقراط

حل جدول

زهر سقراط

شوکران


سقراط

فیلسوف یونانی

لغت نامه دهخدا

سقراط

سقراط. [س ُ] (اِخ) یونانی «سُکْراتِس » متولد در آتن (470 تا 468 ق.م) وی در سال (400 یا 399 ق.م) از طرف حکومت محکوم گردید و با نوشیدن شوکران مسموم شد و درگذشت. وی استاد افلاطون و موجد روش سقراطی است و برخلاف پیشینیان بشر را موضوع تدقیق و مورد توجه قرار داد. نام حکیمی است مشهور. گویند در زمان اسکندر بود. (برهان).
از فلاسفه ٔ بزرگ یونان است که در 470 ق.م. در شهر آتن تولد یافت پدرش مردی حجار بود و سقراط پس از آنکه ایام جوانی چندی در خدمت وی بسر برد بدستیاری کریتو از پیروی شغل پدر کناره گرفت و دل بر فلسفه نهاد. سقراط بوجود خدای یگانه پی برد و کوشش داشت که مردم را نیز بدین حقیقت رهبری کند. از جمله فلاسفه و نویسندگان بزرگ یونان چون گزنفون و افلاطون و آنتیس تنس شاگردان وی بودند. از سقراط هیچ گونه کتاب در دست نیست. لکن فلسفه او را از کتاب (محاورات) افلاطون استنباط میتوان کرد. مردم آتن سرانجام او را به بی دینی متهم و بمرگ محکوم ساختند و سقراط با آنکه وسیله ٔ فرار وی فراهم بود برای محترم داشتن قوانین وطن مرگ را استقبال کرد و جام شوکران را به طیب خاطر بنوشید. (400 ق.م.). (تاریخ تمدن قدیم ایران).
وی پسر سوفرونیکس حجار بود. از زندگی او در کودکی و جوانی اطلاعی در دست نیست و آثارش نیز باقی نمانده زیرا وی همواره عقاید خودرا از طریق بحث و مکالمه تبلیغ میکرد سقراط با پریکلیس سیاستمدار مشهور آتن معاصر بوده و با آریستوفانس آشنایی داشت. او را به جرم اینکه با آیین رسمی و دولتی اعتقاد ندارد و پرستش خدایان جدید را ترویج میکند محکوم بمرگ کردند و وی با نوشیدن شوکران زندگی را فدای عقاید خود کرد. گفته اند سقراط فلسفه را از آسمان بزمین آورد یعنی ادعای معرفت را کوچک کرده جویندگان را متنبه ساخت که از آسمان فرود آیند یعنی بلندپروازی را رها کرده بخود باید فرورفت و تکلیف زندگی را باید فهمید. نیز گفته اند شیوه ٔ سقراط دست انداخت و استهزاء بود. اگر در مکالمه ٔ اوتوفرون و مکالمه ٔ آلکبیادس از رسائل افلاطون نظر شود دیده خواهدشد که سقراطچگونه حریف را دست انداخته و او را مستأصل و مجبورمیساخت تا سرانجام اقرار بنادانی خود کند. اما آنچه را که استهزاء سقراطی نامیده اند درواقع طریقه ای بودکه برای سهو و خطا و رفعشبهه از اذهان به کار میبرد بوسیله ٔ سؤال و جواب ومجادله و پس از آنکه خطای مخاطب را ظاهر میکرد باز بهمان ترتیب مکالمه و سؤال و جواب را دنبال کرده بکشف حقیقت میکوشید و این قسمت دوم تعلیمات سقراط را مامایی نامیده اند، زیرا که او میگفت دانستی ندارم وتعلیم میکنم من مانند مادرم فن مامایی دارم. (مادر سقراط ماما بود) او کودکان را در زادن کمک میکرد. من نفوس را یاری میکنم که زاده شوند یعنی بخود آیند و راه کسب معرفت را بیابند. وی براستی در این فن ماهر بود و مصاحبان خود را منقلب میکرد و کسانی که او را وجودی خطرناک شمردند و در هلاکتش پا فشردند، قدرت و تأثیر نفس او را درست دریافته بودند. تعلیمات اخلاقی سقراط تنها موعظه و نصحیت نبود و برای نیکوکاری و درست کرداری مبنای علمی و عقلی می جست بدعملی را از اشتباه و نادانی میدانست و میگفت، مردمان از روی علم و عمل و عمد دنبال شر نمیروند و اگر خیر و نیکی را تشخیص دهند البته آن را اختیار میکنند پس باید در تشخیص خیر کوشید. مثلاً باید دید شجاعت چیست ؟ و عدالت کدام است، پرهیزکاری یعنی چه. راه تشخیص این امور آن است که آنها را بدرستی تعریف کنیم این است که یافتن راه تعریف صحیح در حکمت سقراط کمال اهمیت را دارد و همین امر است که افلاطون و مخصوصاً ارسطو دنبال آن را گرفته برای یافتن تعریف (حد) بتشخیص نوع و جنس و فصل یعنی کلیات پی برده و گفتگوی بتصور و تصدیق و برهان قیاس را بمیان آورده و علم منطق را وضع کرده اند، و بنابراین هرچند واضع منطق ارسطو است، فضیلت با سقراط است که راه باز کرده. سقراط برای رسیدن بتعریف صحیح شیوه ٔ استقراء را بکار میبرد یعنی در هر باب شواهد و امثله از امور جاری عادی می آورد و آنها را مورد تحقیق و مطالعه قرار میداد و از این جزئیات تدریجاً به کلیات میرسید و پس از دریافت قاعده کلیه ٔ آن را در موارد خاص تطبیق مینمود. و برای تعیین تکلیف خصوصی اشخاص نتیجه میگرفت. بنابراین میتوان گفت پس از استقراءبشیوه ٔ استنتاج و قیاس نیز میرفت. در هر صورت مسلم است که رشته ٔ استدلال مبتنی بر تصورات کلی را سقراط به دست افلاطون و ارسطو داده و از اینرو او را مؤسس فلسفه مبنی بر کلیات عقلی شمرده اند که مدار علم و حکمت بوده است. اهتمام سقراط بیشتر مصروف اخلاق بوده وبنیاد او این است که انسان جویای خوشی و سعادت است و جز این تکلیفی ندارد اما خوشی به استیفای لذات و شهوات به دست نمی آید، بلکه بوسیله ٔ جلوگیری از خواهشهای نفسانی بهتر میسر میگردد. سعادت افراد در ضمن سعادت جماعت است و بنابراین سعادت هرکس در این است که وظایف خود را نسبت بدیگران انجام دهد و چون نکوکاری بسته بتشخیص نیک و بد یعنی دانایی است بالاخره فضیلت جز دانش و حکمت چیزی نیست. اما دانش چون در مورد ترس و بیباکی یعنی علم برای اینکه از چه باید ترسید و ازچه نباید ترسید تلفظ شود شجاعت است. چون در رعایت مقتضیات نفسانی به کار رود عفت خوانده میشود. و هرگاه علم بقواعدی که حاکم بر روابط مردم با یکدیگر میباشد منظور گردد عدالت است و اگر وظایف انسان نسبت بخالق در نظر گرفته شود دینداری و خداپرستی است. این فضایل پنجگانه، یعنی حکمت و شجاعت و عفت و عدالت و خداپرستی اصول اولی اخلاق سقراطی بوده است. اراده آزاد نیست، یعنی انسان فاعل مختار نتواند بود مگر اینکه پیروی از عقل کند که در آن صورت از نیکی و خیر اختیار مینماید وجه اعتقاد بخدا در نظر سقراط این بود که همچنانکه در انسان قوه ٔ عاقله ای هست در عالم نیز چنین قوه ای موجود است خاصه اینکه می بینیم عالم نظام دارد وبی ترتیب نیست و هر امری را غایت است و ذات باری خودغایت وجود عالم است، نمیتوان مدار امور عالم را بر تصادف و اتفاق فرض نمود و چون عالم به نظام است اموردنیا قواعد طبیعی دارد که قوانین موضوع بشری باید آنها را رعایت کند بدین سبب سقراط در سیاست معتقد به قهر و زور نیست و با مردم مدارا و اقناع افکار را لازم میداند. بعبارت دیگر سیاست را نیز مبتنی بر حکمت میسازد. (سیر حکمت از فرهنگ فارسی معین):
ارسطو که بد مملکت را وزیر
بلینانس برنا و سقراط پیر.
نظامی (اقبال نامه ص 120).
شهنشاه را گفت روشن چو روز
که سقراط شمعی است خلوت فروز
سخنهای سقراط بیدارهوش
پسند آمدی مر زبان را بگوش
بر آن شد دل دانش اندیش او
که آرند سقراط را پیش او.
نظامی.
رجوع به آنندراج و فرهنگ ایران باستان ص 203 و ایران باستان ج 2 ص 1503، 1504، 1482، 2325، 1854، 1853، 968، 72 شود.


زهر

زهر. [زُ] (اِخ) ابن عبدالملک بن محمدبن مروان. رجوع به «ابن زهر» در همین لغت نامه و اعلام زرکلی ج 1 ص 336 شود.

زهر. [] (اِخ) ازمعظمات ولایت دارمرزین است. (نزهه القلوب ج 3 ص 82).

زهر. [زَ] (اِ) معروف است و به عربی سم گویند. (برهان) (از جهانگیری). سم و هر ماده ای که قابل بروز فساد و اختلالات زیاد در بدن حیوانی باشد و نیز مورث مرگ آن گردد و هر ماده ٔ مفسد و مهلکی که محتوی در بدن بعضی حیوانات بود مانند افعی و عقرب و جز آن. (ناظم الاطباء). ماده ای که جانداری را هلاک کند چه داروی مصنوع باشد و چه نیش زنبور و مار و عقرب و غیره. سَم. مقابل پازهر، پادزهر، تریاق. (فرهنگ فارسی معین). سم. ذعاف. شرنگ. جُحال. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پهلوی «زهر»، ارمنی دخیل «ژهر»، از ایرانی باستان «جثره » از «گن » (زدن، کشتن)، کردی «ژهر»، «ژئیر»، «ژار»، افغانی، بلوچی دخیل «زهر»، گیلکی نیز«زهر». (حاشیه ٔ برهان چ معین). معروف... و سم مهلک. (انجمن آرا) (آنندراج). و قاتل و کشنده و ناب از صفات اوست و با لفظ خوردن ونوشیدن و چشیدن و کشیدن و ریختن و چکیدن و رفتن و دادن و شکستن و دمیدن مستعمل. (آنندراج):
قند جدا کن ازوی دور شو از زهر دند
هرچه به آخر به است جان ترا آن پسند.
رودکی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
سخن زهر و پازهر و گرم است وسرد
سخن تلخ وشیرین و درمان و درد.
ابوشکور.
نهاده زهر بر نوش و خار همبر گل
چنانکه باشد جیلانش از بر عناب.
ابوطاهر (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
اگر زیر نوش اندرون زهر نیست
دلت را ز رنج و زیان بهر نیست.
فردوسی.
هلاهل چنین زهر هندی بگیر
بکار آر یک باره با اردشیر.
فردوسی.
ز دانایی او را فزون بود بهر
همی زهر بشناخت از پادزهر.
فردوسی.
کسی کرد نتوان ز زهر انگبین
نسازد ز ریکاشه کس پوستین.
عنصری.
که بیوسد ز زهر طعم شکر
نکند میل بی هنر به هنر.
عنصری.
و بیماریهای باریک را منفعت دهد [شیر]... و کسی را که بنگ خورده باشد یا ذراریح و گرد زهرها. (الابنیه از حاشیه ٔ برهان چ معین).
فصلی خوانم از دنیای فریبنده، به یک دست شکر پاشنده و به دیگر دست زهر کشنده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 383).
چو زهر از چشیدن چو چنگ از شنیدن
چو باد از وزیدن چو الماس کازی.
مصعبی (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 384).
زنان چون درختند سبز آشکار
ولیک از نهان زهر دارندبار.
اسدی.
بسان درختی است گردنده دهر
گهی زهر بارش گهی پادزهر.
اسدی.
هم عالمند و آدم و هم دوزخ و بهشت
هم حاضرند و غایب هم زهر وشکرند.
ناصرخسرو.
جیحون خوش است و بامزه و دریا
از ناخوشی و زهر چو طاعون است.
ناصرخسرو.
این عالم اژدهاست وز آن رو ترا خرد
پازهر زهر این قوی و منکر اژدهاست.
ناصرخسرو.
هر دارو که اسهال آرد زهر است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
نهان کنند بزرگان به چشمش اندرزهر
دهند زان ملکان زهرخورده را زنهار.
عثمان مختاری (از انجمن آرا).
گر زهر موافقت کند تریاق است
ور نوش مخالفت کند نیش من است.
(منسوب به خیام).
آنکه زهرت دهد بدو ده قند
وانکه از تو برد بدو پیوند.
سنائی.
هرگاه که یکی از آن [طبایع] در حرکت آید زهری قاتل... باشد. (کلیله و دمنه). زهر تمام در حلق زن بپراکند. (کلیله و دمنه). زن بدکار را زهر هلاک نکرد. (کلیله و دمنه). حکما گویند بر سه کار اقدام ننماید مگر نادانی، صحبت سلطان و چشیدن زهر به گمان و... (کلیله و دمنه).
هم از زهر من کس گزندی نبیند
هم از زخم کس هم بلایی نبینم.
خاقانی.
گر زهرجانگزای فراقش دلم بسوخت
پازهر خواهم از همم سید همام.
خاقانی.
دل جام جام زهر غمان هر زمان کشد
ناکام جان نگر که چه در کام جان کشد.
خاقانی.
زهر غم عشقم ده تا عمر خوشت گویم
خاک در خویشم خوان تا تاج سرت خوانم.
خاقانی.
هر هنری طعنه ٔ شهری درو
هر شکری زحمت زهری درو.
نظامی.
من آن گنج و آن اژدهاپیکرم
که زهر است و پازهر در ساغرم.
نظامی.
شنیدم که زهری برآمیختند
نهانی دلش در گلو ریختند.
نظامی.
هرچه آن بر تن تو زهر بود
بر تن مردمان مدار تو نوش
ندهی داد داد کس مستان
انگبین خر مباش و زهرفروش.
معنوی بخارائی.
سگی پای صحرانشینی گزید
بخشمی که زهرش زدندان چکید.
سعدی (بوستان).
بخایندش از کینه دندان به زهر
که دون پرور است این فرومایه دهر.
سعدی (بوستان).
زهراز قبل تو نوشداروست
فحش از دهن تو طیبات است.
سعدی.
همان زهر کو دشمن جان بود
بسی دردها را که درمان بود.
امیرخسرو دهلوی.
با تو گویم که چیست غایت حلم
هرکه زهرت دهد شکر بخشش.
ابن یمین.
چو دیدش در کنار خود دوساله
دمید آثار زهرش در پیاله.
جامی (از آنندراج).
زهر غمی نوش که فارغ شود
شهد تو ز آلایش بال مگس.
ظهوری (از آنندراج).
دل را که زهر گوشه ٔ ابرو چشیده است
از ذوق شهد کنج دهان آب می کنم.
ظهوری (از آنندراج).
نامه ای پرداختم کز دامنش خون می چکد
زهرش از الفاظ و الماسش ز مضمون می چکد.
طالب آملی (از آنندراج).
هرزه دردسر مکش بگذر از این سحر و فسون
زهر مار غم کجا از سحر و افسون می رود.
نصیرای بدخشانی (از آنندراج).
- زهر به دندان مالیده، یعنی بدزبان و بیهده گو است. (آنندراج).
- زهر پیکان، کنایه از جراحت و زخم مهلک پیکان است:
ورا دادگر جای نیکان دهاد
بداندیش را زهر پیکان دهاد.
فردوسی.
- زهرخورده، که زهر خورده باشد.
- زهرخور کردن کسی را، به او زهر دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهرداده، به زهر آغشته:
حذر نمی کنم از تیغ زهرداده ٔ سرو
که طوق عشق چو قمری خط امان من است.
صائب (از آنندراج).
- زهر زدن بر چیزی چون تیغ و جز آن، کنایه از زهر مالیدن. (آنندراج):
نظر به آن خط مشکین که می تواند کرد
که زهر بر دم شمشیر آفتاب زده.
صائب (از آنندراج).
- زهر زیر نگین، زهری که برای روز بد زیر نگین مهیا دارند. (آنندراج) (ناظم الاطباء):
امید جان شیرین داشتم از لعل سیرآبش
ندانستم که از خط زهر در زیر نگین دارد.
صائب (از آنندراج).
- زهر سبز، زاج سبز. (ناظم الاطباء).
- زهرسنج، معروف. (آنندراج):
سیه مار کز کفچه شد زهرسنج
زر پخته هم بخشد از دیگ گنج.
میرخسرو (از آنندراج).
- زهر شکستن، مقاومت آن کردن. (آنندراج).
- زهرشناس، زهرشناسنده. کسی که در شناسایی انواع زهرها و سموم تخصص دارد. (فرهنگ فارسی معین).
- زهرشناسی، علم به کیفیات انواع سموم. دانشی که درباره ٔ آثار زهرها در بدن موجودات زنده بحث کند و طرق معالجه ٔ آن را نشان دهد. سم شناسی. (فرهنگ فارسی معین).
- زهر عادتی، زهری که خوردن آن معتاد شده باشد. (آنندراج):
بر من چه رحمت است ز جور زیادتی
آب حیات من شده این زهر عادتی.
آصف خان (از آنندراج).
- زهرفام، زهرگونه. مانند زهر. زهرگون:
این چرخ زهرفام چو افعی است پیچ پیچ
در بند گنج و مهره ٔ نوشین چه مانده ای.
خاقانی.
اعظم سپهبد آنکه کشد تیغ زهرفام
زهره ز بیم شرزه ٔ هیجا برافکند.
خاقانی.
رجوع به زهر و ترکیبهای آن شود.
- زهر قاتل، زهر کشنده و زهر هلاهل. (ناظم الاطباء):
شد ز اقبال و ز فرت در لطافت آنچنانک
زهر قاتل گر غذا سازی نیابی زوضرر.
سنائی.
بر امید قطره ای آب حیات
نوش کردن زهر قاتل چون کنم.
عطار.
- زهر کردن، کنایه از تلخ کردن عیش است. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- زهر کردن چیزی را، کنایه از بی مزه و ناگوار کردن. (آنندراج).
- زهرکش، بعض معدنیات که قدما عقیده داشتند که با نهادن در موضع گزیده ٔ حیوان زهردار، زهررا بخود کشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). کشنده ٔ زهر. جذب کننده ٔ زهر.
- زهرکش جام بلا، نوشنده ٔ زهر بلا:
چون صراحی به فواق آمده خون در دهنم
زان شما زهرکش جام بلائید همه.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 408).
- زهر گریستن، از عالم خون گریستن. (آنندراج). گریستن چون زهر تلخ و دردناک:
دوستان زهر بگریید که رفتم ناکام
دشمنان نوش بخندید که گریان رفتم.
عرفی (از آنندراج).
- زهر گوش، چرک گوش و سملاخ. (ناظم الاطباء). صملاخ و صملوخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهرگون، زهرفام. کشنده مانند زهر:
چون خنجر زهرگون کشد شاه
بس زهره که آن زمان شکافد.
خاقانی.
- زهرگین، زهرآگین:
ای که لبت طعم انگبین دارد
چشم تو مژگان زهرگین دارد.
سوزنی.
رجوع به زهرآگین شود.
- زهر مار. رجوع به همین کلمه شود.
- زهرمند، زهرگین. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
لیک زین شیرین گیاه زهرمند
ترک کن تا چند روزی می چرند.
مولوی (یادداشت ایضاً).
- زهر میغ، کنایه از قطرات باران است. (انجمن آرا). رجوع به ترکیب زَهره ٔ میغ ذیل زَهره شود.
- زهر مینا، کنایه از شراب تلخ باشد. (آنندراج):
مکش زهر مینا مخور خون جام
نشاطش دروغ است و نفعش حرام.
ظهوری (از آنندراج).
- زهر ناب، سم خالص:
شکرنمایم و از زهر ناب تلخترم
به فعل زهرم اگرچه به قول چون شکرم.
سنائی.
- زهرنوش، معروف. (آنندراج). نوشنده ٔ زهر.
- زهروَر، سم دار و زهرآلود. (ناظم الاطباء).
- زهر هلاهل، زهر کشنده و مهلک. (ناظم الاطباء): گوشت گرگ قائم مقام زهر هلاهل باشد. (کلیله و دمنه).
- زهری، زهر نامعلوم. (ناظم الاطباء).
- زهری، منسوب به زهر و زهردار و زهرآلود. (ناظم الاطباء).
|| در بیت زیر مخفف زَهره است:
هر آنکس که آواز او یافتی
به تنش اندرون زهربشکافتی.
فردوسی.
|| غصه. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (آنندراج). غم و غصه. (فرهنگ رشیدی). غم و غصه و اندوه. (فرهنگ فارسی معین). || غضب و خشم و قهر. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). قهر و خشم. (جهانگیری). غضب و خشم. (انجمن آرا) (آنندراج). خشم. (فرهنگ رشیدی):
یکی اژدهادید پیچان ز کین
دو چشمش پر از زهر و ابرو به چین.
فردوسی.
نیارد بر او برگذشتن سپاه
همی دود زهرش برآید به ماه.
فردوسی.
رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد
زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید.
سعدی (از جهانگیری) (از رشیدی).
- زهر چیزی گرفتن، خشم و غضب و تندی و تلخی او راتحمل کردن. (بهار عجم) (آنندراج):
تو اول تاب زخم او نمی آری دلیرم من
بهل ای مدعی، تا زهر تیغش را بگیرم من.
سعید اشرف (از بهار عجم) (از آنندراج).
- زهر خود به کسی دادن، زهر خویشتن بر کسی ریختن. (آنندراج). رجوع به همین ترکیب شود.
- زهر خود به کسی ریختن، کنایه از اینست که قهر و غضب خود را تمام صرف شخصی کند. (برهان). بدو غضبناک شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زهر خود را ریختن، کنایه از کینه ٔ شدید ودشمنی خود را بکار بردن:
کرد خط سبز را زلف سیاهش جانشین
وقت رفتن زهر خود را عاقبت این مار ریخت.
صائب.
رجوع به زهر ریختن شود.
- زهر خویشتن برکسی ریختن، کنایه از خشم و قهر خود را بتمام صرف وی کردن. (آنندراج):
لخت جگرم سرشک در دامن ریخت
آهم ز شرار شعله ای بر من ریخت
احباب همه ز تلخ عمری رستند
هجران تو زهر خویشتن بر من ریخت.
ظهوری (از آنندراج).
رجوع به ترکیب زهر ریختن شود.
- زهر ریختن، در حق کسی، بدی کردن و نهانی بدو آزار رسانیدن و انتقام کشیدن. دشمنی کردن یا اصل بد خود را نشان دادن چنانکه گویند فلان کس آخر زهر خودش راریخت، یعنی وقتی فرصت به دستش افتاد با ما بد کرد وکینه ٔ خود را از ما کشید. (فرهنگ عامیانه ٔ جمال زاده).

زهر. [زُ هََ] (ع اِ) سه شب از اول ماه مانند غرر. (از اقرب الموارد).

زهر. [زُ] (ع ص، اِ) ج ِ اَزْهَر و زَهْراء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به مفرد این کلمه شود.

زهر. [زِ] (ع اِ) حاجت. (منتهی الارب) (آنندراج). وَطَر. (اقرب الموارد). حاجت و سبب و موقع. (ناظم الاطباء): قضیت منه زهری، ای وطری. (اقرب الموارد).

زهر. [زَ هََ] (ع مص) سپید و نیکو و خوب گردیدن. (آنندراج). زَهِرَ الرجل زَهَراً؛... کان ذوزهره، ای بیاض و حسن. (اقرب الموارد). زَهِرَ؛ سپید و نیکو و خوب گردید. (منتهی الارب). زهاره. (ناظم الاطباء). رجوع به زهاره شود.

زهر. [زُ] (اِخ) ابن طاهربن محمد نیشابوری مکنی به ابوالقاسم. متوفی به سال 533 هَ. ق. وی در عصر خود محدث بنام بود. او راست: «السداسیات و الخماسیات ». (از اعلام زرکلی ج 1 ص 336).

نام های ایرانی

سقراط

پسرانه، نام فیلسوف بزرگ یوانی و استاد افلاطون

سخن بزرگان

سقراط

هیچ گنجی به از هنر نیست و هیچ هنری بزرگوارتر از دانش نیست و هیچ پیرایه ای بهتر از شرم نیست و هیچ دشمنی بدتر از خوی بد نیست.

ای مردم آتن، چه مرا بی گناه شمارید و آزاد کنید و چه نکنید، من هرگز از راه خویش باز نمی گردم حتی اگر صدبار کشته شوم.

هرگاه تمام بلاها و سختی های بشر را در یک جا جمع کنند و در میان مردم تقسیم نمایند، بدبخت ترین مردم چون سهم خود را ببینند، از سهم نخستین خویش راضی شده، لب از شکایت می بندند.

اگر خاموش باشی تا دیگران به سخنت آرند، بهتر که سخن گویی تا دیگران خاموشت کنند.

مردم هر کدام آرزویی دارند؛ یکی مال می خواهد، یکی جمال و دیگری افتخار. ولی به نظر من دوست خوب از تمام اینها بهتر است.

من داناترین انسان ها هستم، زیرا یک چیز می دانم که دیگران نمی دانند، و آن این که هیچ چیز نمی دانم.

نمی توانم چیزی به دیگران بیاموزم؛ فقط می توانم وادارشان کنم که بیندیشند.

جامعه زمانی حکمت و سعادت می یابد که مطالعه، کار روزانه اش باشد.

فاش نکردن اسرار مردم دلیل کرامت و بلندی همت است.

خدمت خود را بی آنکه برای پاداش باشد به مردم عرضه کنید و پاداش آن را در رضایت خاطر خویش بیابید.

خشم و غضب را به درگاه مردان با اراده راهی نیست.

خشم و دشمنی را به درگاه مردان با اراده راهی نیست.

من دانش و هنری ندارم، تنها هنر من این است که مانند مادرم فن قابلگی می دانم، با این تفاوت که مادرم زنها را در وضع حمل مدد می کرد و من، عقلها و ذهنها را مدد می کنم که زاینده شوند؛ یعنی علمی که در نهاد ایشان هست پیدا شود و به آن آگاه گردند.

مردی نیک بخت است که از هر کار نادرستی که از او سر بزند، تجربه ای تازه به دست آورد.

مرد کامل آن است که دشمنان از او در امان باشند، نه آنکه دوستان از او بهراسند.

مرد عاقل کسی است که کم گوید و زیاد شنود.

ازدواج کنید؛ به هر وسیله ای که می توانید؛ اگر زن خوب داشته باشید بسیار خوشبخت خواهید شد و اگر گرفتار زن بدی شوید؛ فیلسوف از آب در می آیید و این هر دو برای هر مردی خوب است.

ازدواج کنید، به هر وسیله ای که می توانید. زیرا اگر زن خوبی گیرتان آمد بسیار خوشبخت خواهید شد و اگر گرفتار یک همسر بد شوید فیلسوف بزرگی خواهید شد.

ازدواج کردن و ازدواج نکردن هر دو موجب پشیمانی است.

سعادتمند کسی است که از هر اشتباه و خطایی که از او سر می زند، تجربه ای جدید به دست آورد.

لازمه قضاوت، شکیبایی به هنگام شنیدن، اندیشیدن به هنگام گفتن، بینش به هنگام رسیدگی و بیطرفی به هنگام قضاوت است.

در لذتی که آمیخته به فساد است، خوشحال نباشید و [به این] فکر کنید که لذت نمی ماند و فساد می ماند.

با عاقل مشورت کن، چون فکر او به دور از هوای نفسانی است و با نادان مشورت مکن، زیرا که او تابع هوای نفس باشد. مشورت مکن با آن که محاط زمان است، بلکه مشورت کن با آن که محیط به زمان باشد.

اندیشیدن به سرانجام هر کار باعث رستگاری است.

هیچ کس نمیداند، شاید مرگی که از او چون دشمنی سخت و زیانکار میگریزند، براستی، رهآوردی بزرگ است.

هیچ کس حق ندارد راضی شود که در گمراهی و نادانی بماند و نیز کسی نباید حقیقت را پنهان کند.

هیچ کس از قلب شما به شما نزدیکتر و راستگوتر نیست. بنابراین از کسانی که قلب پاک شما ایشان را به خود نمی پذیرد، دوری کنید.

هیچ کس از قلب شما به شما نزدیکتر و راستگو تر نیست. بنابراین از کسانی که قلب پاک شما آنان را به خود نمی پذیرد، دوری کنید.

هرجا که بشر را دوست بدارند، فرهنگ را هم دوست خواهند داشت.

روح درونی خود را زیبا کنید تا شخصیت درونی و بیرونی شما یکی شود.

تفاوت انسان با حیوان در کنترل هوای نفس و هوس ها است.

تا زمانی که انسان زنده است، فهم این نکته برای او دشوار است که برای جاویدان شدن بایستی بمیرد؛ پس از آن مرگ نباشد.

آن انسانی عاقل تر است که می داند عقلش کمتر است.

با پدر و مادرت چنان رفتار کن که از فرزندان خود توقع داری.

زندگی بدون تحقیق و جستار ارزش زیستن ندارد.

من حقیقت را نمی دانم و از راه مباحثه با اشخاص می خواهم آن را کشف کنم و کسب دانش نمایم.

شیرینی یک بار پیروزی به تلخی صدبار شکست می ارزد.

از مرگ نترسید که تلخی آن، از ترس از آن است.

از مرگ نترسید، زیرا تلخی آن به دلیل ترس از آن است.

مرگ ترس ندارد، زیرا خوابی آرام است که خیالات آشفته در آن وجود ندارد.

تمام محبت خود را به یکباره برای دوستت ظاهر مکن؛ زیرا هر وقت اندک تغییری مشاهده کرد تو را دشمن می پندارد.

داروی خشم، خاموشی است.

دانش حقیقی این است که همه بدانیم که نادانیم.

آن قدر بر مال دنیا حریص مباش که برای از دست دادنش اندوهناک شوی.

من تا آنجا که میتوان، حقشناسی میکنم، ولی چون پول ندارم، جز ستایش، کاری از دستم برنمیآید.

ابله ترین دوستان ما خطرناکترین دشمنان هستند.

انتقام، دلیل سبکی عقل و پستی روح است.

تنها خوبی موجود در جهان، شناخت و دانش؛ و تنها شر و زشتی، نادانی است.

تنها یک خیر وجود دارد که نام آن، دانش است و تنها یک شر وجود دارد که نام آن، نادانی است.

دانش پاک در دلهای ناپاک قرار نمی گیرد.

سخن گفتن به جا و سکوت نمودن به جا نشانه عقل است.

من جز یک چیز، چیز دیگری نمی دانم و آن این است که هیچ نمی دانم.

می دانم که هیچ نمی دانم.

هرکسی که بداند که نداند از همه داناتر است. یک چیز را خوب می دانم و آن این است که هیچ نمی دانم. هر که بداند درست چیست، دست به نادرست نمی زند.

اثر حکمت آنگاه در شخص حکیم پدیدار شود که خویشتن را حقیر و ناچیز شمارد.

ادب و حکمت را شعار خود ساز تا بهترین اهل زمان شوی و به نیکان بپیوندی.

اگر می خواهی هستی را بشناسی، خود را بشناس.

پیش تمام دشمنان به نزدیکترین دشمن خود که زبان است توجه داشته باش.

در دوستی درنگ کن، اما وقتی دوست شدی ثابت قدم و پایدار باش.

باید بخوری تا زنده باشی، نه آنکه زنده باشی تا بخوری.

در تکاپو، تا بهتر از آن باشیم که هستیم؛ بهتر از این شیوه ای برای زیستن نیست.

زندگی کوتاه است و فانی، اما هنر طولانی و ماندگار.

یک زندگی مطالعه نشده، ارزش زیستن ندارد.

فرهنگ فارسی آزاد

سقراط

سُقْراط Socrates، فیلسوف و دانشمند نامی یونان که در 469 قبل از میلاد در آتن متولد شد و علوم عصر خود را فرا گرفت و حکیمی نورانی و معلّم و مربی اخلاقی گردید تا سرانجام باتهام فاسد کردن اخلاق جوانان و بی اعتقادی بخدایان یونان محکوم به مرگ و فنا شد اما بقای ابدی و عزت سرمدی یافت که 2300 سال بعد از قلم سلطان احدیت در لوح حکمت به " سید الفلاسفه " ملقب گردید،

فرهنگ معین

زهر

(زَ) [په.] (اِ.) ماده سمی.، ~ هلاهل زهر جانوری افسانه ای که گفته شده بسیار کشنده است.، ~ چشم گرفتن بسیار ترساندن.، ~ مار کردن کنایه از: خوردن (در مقام دشنام و تحقیر).، ~ ماری کنایه از: مشروب الکلی.

معادل ابجد

زهر سقراط

582

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری